loading...
خوش آمدید | دانلود جدیدترین ها
آخرین ارسال های انجمن
Mehdi بازدید : 729 یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 نظرات (0)
دعای سال

ای کاش که هر لحظه بهاری باشی

هر روز پر از امیدواری باشی

هر 365 روز امسال

سرگرم شمردن هزاری باشی !


خانه تکانی عید نوروز

من نام کسی نخوانده ام ّالا تو

با هیچ کسی نمانده ام ّالا تو

عید آمد و من خانه تکانی کردم

از دل همه را تکانده ام ّالا تو


سال جدید

در حیرتم از این همه تعجیل شما

از این همه حرف و طول و تفصیل شما

ما خیر ندیده ایم از سال قدیم

این سال جدید نیز تحویل شما



گله از معلم

به ما از بس که مشق عید دادی

تمام عیدمان شد غیرعادی !

به این تکلیف ها باید بگویی

« سفیرغم » به جای « پیک شادی ! »



عیدیات !

در سال جدید هر که چون ما باشد

بی مرغ و برنج و بی مربا باشد

دشمن مگر آشی بپزد بهرم که ،

رویش دو وجب روغن اعلا باشد !



طلب کاران در سال جدید

از دست طلبکار فراوان هرگز

آسوده نبوده ایم یاران ! هرگز

لطفا شب عید زنگمان را نزنید

در باز نمی کنم به قرآن ! هرگز
Mehdi بازدید : 768 یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 نظرات (0)



کنون رزم جومونگ و رستم شنو، دگرها شنیدستی این هم شنو



به رستم چنین گفت اون جومونگ!
ندارم ز امثال تو هیچ باک
که گر گنده ای من ز تو برترم
اگر تو یلی من ز تو یلترم

رستم انگار بهش برخورد، یهو قاطی کرد و گفت:

منم مرد مردان ایران زمین
ز مادر نزادست چون من چنین
تو ای جوجه با این قد و هیکلت
برو تا نخورده است گرز بر سرت

جومونگ چشماشو اونطوری گشاد کرد و گفت:

تو را هیچ کس بین ایرانیان
نمی داندت چیست نام و نشان
ولی نام جومونگ و سوسانو را
همه میشناسند در هر مکان
تو جز گنده بودن به چی دلخوشی
بیا عکس من را به پوستر ببین
ببین تی وی ات را که من سوژشم
ببین حال میدن در جراید به من
منم سانگ ایل گوکه نامدار
ز من گنده تر نامده در جهان
تو در پیش من مور هم نیستی
کانال 3 رو دیدی؟ کور که نیستی

در اینحال رستم پهلوان، لوتی نباخت و شروع به رجز خوانی کرد:

چنین گفت رستم به این مرد جنگ
جومونگا ! تویی دشمنم بی درنـگ
چنان بر تنت کـــوبم ایـــن نعلبکی
که دیگر نخواهی تو سوپ، آبــکی
مگـــر تو نـــدانی که مـن کیستم؟
من آن ((تسو)) سوسولت! نیستم
منم رستم، آن شیر ایــران زمین
((بویو)) کوچک است در نگاهم همین

بعد از رجز خوانی رستم پهلوان، جومونگ از پشت تپه ای که آنجا پنهان شده بود آمد:

جومونگ آمد از پشت تل سیاه
کنارش((یوها)) مــادر بی گنـاه!
بگفت:هین! منم آن جومونگ رشید
هم اینک صدایت به گوشــم رسید
((سوسانو)) هماره بود همسرم
دهــم من به فرمان او این سرم
چون او گفته با تو نجنگم رواست
دگر هر چه گویم به او بر هواست!

و بعد از حرفهای جومونگ درد دل رستم آغاز گردید:

و این شد که رستم سخن تازه کرد
که حرف دلش گفت ((پس کو نبرد؟!))
بگفت ای جومونگا که حرف دل است
که زن ها گـــرفتند اوضــاع به دست
که ما پهلوانیم و این است حالمان
که دادار باید رسد بر دل این و آن!

و اینچنین شد که دو پهلوان همدیگر را در آغوش گرفتند و بر حال خود گریه سر دادند:

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهــــــاران
کز سنگ ناله خیزد بر حال ما جوانان!

Mehdi بازدید : 812 یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

ای خدا Hard دلم Format مکن

Field من را خالی از برکت مکن

Option غم را خدایا On مکن

File اشکم را خدایا Run مکن

Delete کن شاخه های غصه را

سردی و افسردگی را ، هر سه را

Jumper شادی بیا تا Set کنیم

سیستم اندوه را Reset کنیم

نام تو Password درهای بهشت

آدرس Email سایت سرنوشت

تا نیفتد Bug در اندیشه مان

تا که ویروسی نگردد ریشه مان

ای خدا از بهر ما ایمن فرست

بهر دل های پرآتش Fan فرست

ای خدا حرف دلم با کی زنم

Help می خواهم که F1 می زنم

Mehdi بازدید : 611 یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 نظرات (0)
الهی تو بمیری من نمیرم....سر قبرت بیام پارتی بگیرم

الهی سرخک و اریون بگیری.... تب مالت و بلای جون بگیری

الهی از سرت تا پات فلج شه.... کمرت بشکنه،دستت سقط شه

الهی حصبه و ام اس بگیری....سر راه بیمارستان بمیری

الهی کوربشی چشمات نبینه.... بمیری، گم بشی، حقت همینه

الهی آسم تایپ آ بگیری... هنوز که زنده ای پس کی میمیری؟

الهی شوهر ایدزی بگیری.... بفهمی که داری از ایدز میمیری

به در بردی از اینها جان به سالم.... الهی دردبی درمون بگیری
Mehdi بازدید : 760 یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 نظرات (0)
دختری از کوچه باغی میگذشت
یک پسر در راه ناگه سبز گشت
در پی اش افتاد و گفتا او سلام
بعد از آن دیگر نگفت او یک کلام
دختر اما ناگهان و بی درنگ
سوی او برگشت مانند پلنگ
گفت با او بچه پروی خفن
می دهی زحمت به بانوی چو من؟
من که نامم هست آزیتای صدر
من که زیبایم مثال ماه بدر
من که در نبش خیابان بهار
میکنم در شرکت رایانه کار
دختری چون من که خیلی خانمه
بیست و شش ساله _مجرد_دیپلمه
دختری که خانه اش در شهرک است
کوی پنجم_نبش کوچه_نمره شصت
در چه مورد با تو گردد هم کلام
با تو من حرفی ندارم والسلام
Mehdi بازدید : 790 یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 نظرات (0)



براي هک کردن موبايل کسي بايد گوشي اون رو يک بار به دستتون بگيريد و شماره تلفن خودتون رو به صورت زير بگيريد.مثلا اگر شماره شما :: ??????????? بود شما بايد به صورت :

*??????????? بگيريد يعني جولوش يک ستاره بگذاريد.و وقتي شما ره گرفته شد کافيه گوشيتونو برداريد تا ارتباط برقرار شود.خب حالا در واقع ميتونيم بگيم که گوشي قرباني هک شد.و مرحله حساس اين است که بدونيم چه جوري ميشه بقيه کارو انجام داد.حالا ما در اين حالت ميتونيم ? تا کار رو آنجام بدبيم.در قسمت زير به اون سه کار اشاره شده، د ميزنم واين آموزش سه کاري است که در ادامه ترفند بالا بر روي گوشي قرباني قابل اجرا است:
1:عدد ?? رو شماره گيري کنيد و بعد از شنيدن بوق آزاد شماره بگيريد و پول رو به حساب ..........2:فقط کافيست بعد هک کردن گوشي دکمه * ( ستاره ) رو فشار بديد و خط قرباني رو کنترل کنيد.3:عدد ???????? رو شماره گيري کنيد وok يا همان دکمه اتصال را فشار دهيد بعد با پيغامي رو به رو ميشويد که ميگه ارتباط قطع شد يعني گوشي سوخت.

کليه اين روشها امتحان شده هستند پس سعي کنيد حتالمقدور در مورد گوشي ههاي ارزان قيمت امتحان کنين که ضرر مالي زيادي گريبان گير شما نشود!
تلفن زدن با موبايل اماااااااا به حساب ديگري:
شما ميتونيد با مبايلتون هر چندتا خواستيد تلفن بزنيد و هزينه ها را به حساب يه نفر ديگه بزاريد خيلي با حال نه؟ براي اينكار بايد يه كارهايي انجام بدين به اين صورت : اول مبايل اون شخصي را كه مي خواهيد هزينه ها را بپردازد بر داريد و شماره اي را كه ميخواهيد هزينه اش برداشته بشه را بگيريد البته قبلش يك + يا 90+ اضافه كنيد مثلاْ به اين صورت :09133107777+ كه در نتيجه ديگه هزينه به صورت حساب اين شماره اضافه نميشه و همش ميره به حساب كسي كه شما اين شماره را با مبايلش گرفتيد البته اين كار با دزدي فرقي نداره اما صد در صد جواب ميده و خود مخابرات هم اعلام كرده که همچنان راهي براي اين مشكل پيدا نكردن ! پس از امرو موبايلتون رو دست همه کس ندين !
اين روش هم مانند روش بالا کاملا امتحان شده!
در اين روش هر وقت فيش مو بايلتون از حد معمول بيشتر شد بريد و پرينت اونو از مخابرات بخواين و وقتي پرينت رو گرفتين ببينين قسمت (بدهکار) و (بستانکار) موبايلتون با هم برابره يا نه اگه با هم برابر نبود مصبب اونو حلال کنينا که اون دنيا ديگه نمک گيرتون نشه!



Mehdi بازدید : 674 یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 نظرات (0)


یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!
خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.
یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه دوباره موتور گازیه قیییییژ ازش جلو زد!
دیگه پاک قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.
همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!
طرف کم میاره، راهنما میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده بزنه کنار.
خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟!
موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله ... داداش.... خدا پدرت رو بیامرزه که واستادی... آخه... کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت !!!
Mehdi بازدید : 919 یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 نظرات (0)



بهلول و ابوحنيفه
روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش * عذاب شود دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه بندگان بهلول همينكه اين كلمات را شنيد كلوخى برداشت و بسوى ابوحنيفه پرت كرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشانى ابوحنيفه رسيد و پيشانيش را كوفته و آزرده نمود ابوحنيفه و شاگردانش از عقب
بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردند بهلول پرسيد از طرف من بشما چه ستمى شده است ؟ ابوحنيفه گفت كلوخى كه پرت كردى سرم را آزرده است بهلول پرسيد آيا ميتوانى آن درد را نشان بدهى ابوحنيفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقيقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آيا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل ديدن است و از نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اى و عقيده ندارى كه هيچ چيز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا بعقيده تو من ترا نيازرده ام از اينها گذشته مگر تو در مسجد نميگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصيرى نيست .
ابوحنيفه فهميد كه بهلول با يك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد در اين هنگام هارون الرشيد خنديد و او را مرخص نمود.

Mehdi بازدید : 682 یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 نظرات (0)


بسیاری از مردم کتاب ”شاهزاده کوچولو” اثر اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان هواپیمای جنگی بود و با نازی ها جنگید و در نهایت در یک سانحه هوایی کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آو خود را در مجموعه ا ی به نام "لبخند" گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند. او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبان ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد می نویسد: "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نیانداخت. درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم ”هی رفیق! کبریت داری؟” به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد... ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به این که او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.
پرسید: ”بچه داری؟” با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره، ایناهاش” او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشم هایم هجوم آورد. گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم... دیگر نبینم که بچه هایم چه طور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آن که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا به بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.
یک لبخند زندگی مرا نجات داد.

بله، لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست. ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم. زیر همه این لایه ها، "من" حقیقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم. من ایمان دارم که روح های انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارند. متاسفانه روح ما در زیر لایه هاییست که ساخته و پرداخته خود ما هستند و در ساختشان دقت زیادی هم به خرج می دهیم. این لایه ها ما را از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوای ما می شوند. داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است. آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی "من" طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و در واقع آن روح کودکانه درون ماست که به لبخند او پاسخ می‌دهد.

Mehdi بازدید : 693 یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 نظرات (0)


عاشق خجالتی
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….


ای کاش این کار رو کرده بودم !!!

تعداد صفحات : 64

درباره ما
کاربران گرامی ، سلام ! ما موضوع خاصی را دنبال نمیکنیم ، هدف رضایت شماست . معتقدیم کاربری که لحظاتی از اوقات خود را در این وبلاگ سپری میکند ، قطعا باید به نتایج مطلوبی نیز دست پیدا کند ، به عبارتی وقتش تلف نشود ! پس خواهشمندیم در صورت هر گونه بروز مشکل در اجرای فایل های دانلودی یا باز کردن صفحات وبلاگ ، آن را به ما اطلاع دهید . هرگونه پیشنهاد و انتقادی هم به شرط عدم بی احترامی آزاد است . زنده باشید و سرفراز . Crt.Rozblog.Com CuteDownload.ir
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نرم افزار های مورد نیاز
    آمار سایت
  • کل مطالب : 636
  • کل نظرات : 337
  • افراد آنلاین : 24
  • تعداد اعضا : 1019
  • آی پی امروز : 225
  • آی پی دیروز : 204
  • بازدید امروز : 3,312
  • باردید دیروز : 4,550
  • گوگل امروز : 11
  • گوگل دیروز : 12
  • بازدید هفته : 10,425
  • بازدید ماه : 29,915
  • بازدید سال : 137,456
  • بازدید کلی : 1,698,276